مسير بعدي

سعيد گلي
s_paeiz@yahoo.com

وقتی از خانه بیرون آمد هوا هنوز روشن بود. کوچه پس کوچه ها را تند وتند طی کرد. در تمام طول راه سعی می کرد به هیچکس نگاه نکند. با این که تازه به اینجا آمده بودند تقریباً همه ی اهل محله او را می شناختند. ولی هیچ کس علاقه ای نشان نداده بود که با آنها ارتباط بر قرار کند. او و تنها پسرش که روی ویلچر بود تنها بودند تنهای تنها. امشب درد مانی بیشتر شده بود. چند روزی می شد که داروهایش تمام شده بود.
به کنار خیابان اصلی رسید. دارو خانه آن سمت خیابان باز بود ولی... . با سرعت شروع به حرکت کردن در حاشیه خیابان کردانگار که قرار مهمی دارد خیابان پاسداران برای این ساعت خیلی خلوت بود. منتظر تاکسی شد.
ــ مصدق؟
ــ چند؟
ــ ...... .
صندلی جلورا انتخاب کرد. از همان اول نگا ههای راننده و سایر مسافرین را روی خود احساس می کرد. علت نگاهها کاملاً روشن بود. سارا زن زیبا و شیک پوشی بود و این چیزی نبود که قابل کتمان باشد. برای فرار از این نگاهها و افکاری که ذهنش را آشفته کرده بود آرام چشمانش را بست می خواست برای چند لحظه ام که شده بخوابد ولی فکر مانی رهایش نمیکرد.
ــ آقای دکتر حتماً باید عمل بشه
ــ ممکنه کاملاً فلج شه میل خودتونه
از خواب پرید. در این چند روزه به هر بیمارستانی که رفته بودند پول عمل را پیشاپیش خواسته بودند. پولی که توان پرداختش از عهده زنی که تنها منبع درآمدش حقوق مستمری شوهرش بود خارج بود. هیچ کس دیگر نبود که بتواند از او کمک بگیرد. کاش حمید زنده بود. هنوز هر وقت اسمش می امد اشک در چشمانش جمع می شد دقیقاً چهارده سالو پنجاه و دو روز از شهادت سرهنگ حمید... می گذشت و تنها یادگار باقی مانده از او همین مانی بود که آرام آرام جلوی چشمان مادرش پرپر میشد.
ــ خانوم رسیدیم پیاده می شین؟
ــ بله؟......... بله
ــ مسیر بعدیتون کجاست؟..... در خدمت باشیم!!!
لحن راننده کاملاً عوض شده بود. زن لحظه ای درنگ کرد می خواست پیاده شود. میخواست کرایه را به صورت راننده پرتاب کند میخواست از ته دل فریاد بزند ولی ..... .
خود را روی صندلی ماشین رها کرد.
هوا دیگر تاریک شده بود. زن با سرعت به سمت داروخانه رفت. هنوز بازبود.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30536< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي